روایت شب

روایت ماجراجویی

روایت شب

روایت ماجراجویی

ماجراهای مختلف دراین وبلاگ بیان میشود.

ازدواج اجباری قسمت اول

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۱۸ ب.ظ

سلام حاج خانم پریاخانم خانه هست؟

حاجیه کبری گفت:نیست شما؟

حاج نعمت هستم پدر مهندس نیما.حاجیه کبری گفت:آخ ببخشید به جانیاوردم.بفرماییدتو.

حاج نعمت گفت:به پریاخانم بگید  واسه پسرم نقشه نکشد  دوروبرش نپلکه.

حاجیه کبری گفت:چشم.دختر من هیچ وقت ازاین غلطانمیکنه.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۲۳
Seyed Mohsen Ahmadi Falah Nejad

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی