سارادردهای خودرانزدپدرپیتربازگوکرده بود.این اتفاق باعث شده بودپدرپیترسواستفاده کندوآرتوررااغفال نموده تابادختری دیگر ازدواج کند.درازای این ازدواج پدرپیترکشیش پولدارشده بود.
سارا مانده بود چه کارکندوخون گریه میکرد.
سارادردهای خودرانزدپدرپیتربازگوکرده بود.این اتفاق باعث شده بودپدرپیترسواستفاده کندوآرتوررااغفال نموده تابادختری دیگر ازدواج کند.درازای این ازدواج پدرپیترکشیش پولدارشده بود.
سارا مانده بود چه کارکندوخون گریه میکرد.
پدرپیترفقط باجاروزیرصندلی راحتی خودراتمیزمیکردومیگفت بازم همه فهمیدن چقدر پول تو بانک دارم دیگه پول تو بانک نمیگذارم.اوکشیش بود وبه دردهای مخفی ملتی که به کلیسامیآمدندگوش مینمود.
سارا هم جزئی ازدردهایش رابه پدرپیترگفته بود.
قصد داشت وسیله ای بسازدکه با آن درزمان سفرکندوبارقیب عشقی خود دست وپنجه،بیاندازد.
صدای قلبش بود که این سخن رامیگفت کاشکی مگه من چی کم داشتم.
او عاشق سفردرزمان بود.دلش میخواست روزی برسد که بداند کجای دنیای عشق ایستاده حال خودراغرق درسودای آرتورگذاشته بود.زمانیکه همه عشق خودرابه همراه کادوباخواستگاری ساده گذاشت دیگردیربود.باخودگفت کاشکی زودترمیفهمیدم همه دنیایی که درآن هستم سراب وچانه زنی هست.
لطیف ترین روح و جسم را داشت.آرزویش بودباآرتورازدواج کند ولی آرتوربه او محل نمی گذاشت.
راه رفتنش شلختهواربودامابسیارتلاش میکردکه درست راه برود.
اودریتیم خانه الیزابت سوان نگهداری میشد.هرکه نمیتوانست خرج بچه رابکشداورابه یتیم خانه میداد.اونمیدانست با چه افرادی درهمه فصول سال وروزهاوساعتهای سالهای زندگی خودآشنامیگردد.اوتنهاپانزده سال سن داشت.